برایم دست می جنباند |
|
برای دیدنش رفتم
رخش را از رخم گرداند
صدایش کردم آهسته
مرا با چشم خود ترساند
به او گفتم: نمی دانی؟
مرا دیگر نمی بینی
نگاهم کرد و آهسته
سرش را یک طرف پیچاند
به سوی دست او بردم
دو دست عاشق خود را
خودش را پس کشانیدو
دل دیوانه را لرزاند
به او گفتم: نمی مانی؟
تبسم بر لبش آمد
وگویا گفت در سینه
که حرف تو مرا خنداند
به او گفتم: که دلگیری
سراغم را نمی گیری
بدون پاسخ حرفم
نگاهش را به من پیچاند
به او گفتم: که من رفتم
نرفتم، باز برگردم
ولی انگار نشنیدو
برایم دست می جنباند
حسن کشاورز
دسته: اشعار آقای حسن کشاورز زیارانی | نويسنده: mobinkarim
|
ارسال نظر
|
|