تو با منی همه جا ، من ترا نمی بینم
نشسته ای به همه ، حالتی به بالینم
تو با منی چو نفس بیصدا و پیوسته
همیشه در همه جا، ای نگار دیرینم
بجویمت به سما و تو در برم باشی
برفت بهر وصال تو، از کفم ، دینم
اگر چه هست دلیلت برای من روشن
ز باغ معرفتت، میوه ای نمی چینم
نشاید اَر که بغیرت نگار مه سیما
برای این دل بشکسته، یار بگزینم
ز بس که لاف تو را میزنم به شام و سحر
تهی شده ز درون و همیشه مسکینم
برای من تو ستاندی تمام هستی را
ولی چه سود که من، مست خواب دوشینم
طمع نموده به فرهاد و او به نیرنگی
ز کف ببرده توان و روان شیرینم
صفا ز گفته اهل وفا بجو تو «مبین»
کسی را محرم رازِ حدیث ِاو نمی بینم
نصرالدین کریمی (مبین) از زیاران/ شنبه ۰۶/۰۸/۱۳۹۱ برابر با یازدهم ذی الحجه ۱۴۳۳
وزن شعر: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن