بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند
پیرمردی در منطقه ای بین دو شهر سکونت داشت . پیرمرد روزها دم درخانه اش روی صندلی گهواره ایش می نشست و به مسافران عبوری خوشامد می گفت . مسافری با یک چمدان بزرگ از راه رسید . پیرمرد به اوخوش آمد گفت .
مسافر با چهره ای اخمو گفت : ” چه جاده بدی . من فروشنده دوره گرد هستم و اسباب بازی می فروشم . امیدوارم در شهر بعدی فروش خوبی داشته باشم . ” پیرمرد پرسید : ” در شهرقبلی فروشت چطور بود ؟ “
فروشنده گفت : ” بسیاربد. بسیار بد. بچه ها خیلی سخت قبول می کردند و پدر و مادرها هم خسیس بودند . مردم شهر بعدی چطوری اند ؟ “
پیرمرد سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت : ” مردم شهر بعدی نیز مانند شهر قبلی اند . “
فروشنده دوره گرد با زحمت راه افتاد تا به کار فروش بی رونقش ادامه دهد . مسافر دیگری از راه رسید ، اما این یکی خوشرو بود .
مسافر لبخند زد و گفت : ” سلام پدر بزرگ ، روز خوبی است نه ؟ من دارم به شهر بعدی سفر می کنم تا کاری پیدا کنم . مردم آن شهر چطوری اند ؟ “
پیرمرد هم لبخند زدو گفت :” مرد جوان ، مردم شهر بعدی با مرد خوبی چون تو سخاوتمند و مهربانند. برو خیالت راحت باشد، زندگی تو همانی است که خودت انتخاب می کنی . “
نقل از اینترانت بانک تجارت
دسته: