No Image
خوش آمديد!
اصل را بچسب! پيوند ثابت

 بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند

پیرمردی در منطقه ای بین دو شهر سکونت داشت . پیرمرد روزها دم درخانه اش روی صندلی گهواره ایش می نشست و به مسافران عبوری خوشامد می گفت . مسافری با یک چمدان بزرگ از راه رسید . پیرمرد به اوخوش آمد گفت .

مسافر با چهره ای اخمو گفت : ” چه جاده بدی . من فروشنده دوره گرد هستم و اسباب بازی می فروشم . امیدوارم در شهر بعدی فروش خوبی داشته باشم . ” پیرمرد پرسید : ” در شهرقبلی فروشت چطور بود ؟

فروشنده گفت : ” بسیاربد. بسیار بد. بچه ها خیلی سخت قبول می کردند و پدر و مادرها هم خسیس بودند . مردم شهر بعدی چطوری اند ؟ “

پیرمرد سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت : ” مردم شهر بعدی نیز مانند شهر قبلی اند . “

فروشنده دوره گرد با زحمت راه افتاد تا به کار فروش بی رونقش ادامه دهد . مسافر دیگری از راه رسید ، اما این یکی خوشرو بود .

مسافر لبخند زد و گفت : ” سلام پدر بزرگ ، روز خوبی است نه ؟ من دارم به شهر بعدی سفر می کنم تا کاری پیدا کنم . مردم آن شهر چطوری اند ؟ “

پیرمرد هم لبخند زدو گفت :” مرد جوان ، مردم شهر بعدی با مرد خوبی چون تو سخاوتمند و مهربانند. برو خیالت راحت باشد، زندگی تو همانی است که خودت انتخاب می کنی . “

 نقل از اینترانت بانک تجارت

دسته: داستانک | نويسنده: mobinkarim


ارسال نظر

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

آمار

  • 0
  • 171
  • 592
  • 213,972
No Image No Image