No Image
خوش آمديد!
رعد و برق هم قاتل امام حسین (علیه السلام) را لعنت می کند! پيوند ثابت


امام حسین (ع) کی شہادت کے بعد کوفہ و شام کے حالات

شیخ جعفر شوشتری در کتاب خصائص الحسینیه، مطالبی در خصوص نکات و نشانه هایی در مورد امام حسین (علیه السلام) در چند سوره از قرآن مجید آورده است.


در کتاب خصائص الحسینیه، مطالبی در خصوص نکات و نشانه هایی در مورد امام حسین (علیه السلام) در چند سوره از قرآن مجید آورده شده است.

آنچه در ادامه می خوانید معرفی این سوره ها و آیات مربوطه است.

 

سوره رعد

در این سوره از عبادت ویژه موجودات و از جمله عبادت رعد سخن به میان می آورد که:

«وَیُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلاَئِکَهُ مِنْ خِیفَتِهِ؛ و رعد با ستایش او، و فرشتگان از بیم او تسبیح می گویند.»

در حدیثی نقل شده که هیچ ابری نیست که رعد و برق داشته باشد مگر اینکه قاتل امام حسین(علیه السلام) را لعنت می نماید.

 

سوره ابراهیم

در این سوره شریفه، آیه ۳۷ سرگذشت اسکان یافتن خانواده حضرت ابراهیم (علیه السلام) را در بیابان بدون آب و علف «بِوَادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ» بیان می کند که با نحوه اسکان یافتن خاندان امام حسین(علیه السلام) در کربلا مطابقت دارد و از موارد شگفت انگیز آن، خداحافظی و گفتگوی آن حضرت با خاندانش در واپسین لحظات حیات شریف ایشان است که پس از آن به سوی شهادتگاه خویش می شتابد.

این سوره که با خطاب به پیامبر گرامی آغاز می گردد، در ضمن خود اشاراتی به آن حضرت دارد، زیرا باطن این سوره از آن جناب است و این معنا از ظاهر آیات آشکار بوده و بر همین اساس مدثر که پیامبر(صلی الله و علیه وآله) است از امام حسین(علیه السلام)

نظرات[۰] | دسته: قرآن | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
تقدیم به علمدار کربلا پيوند ثابت

اما نشد …

خواستم آبی رسانم خیمه ها اما نشد

تر کنم لبهای چاک تشنه ها اما نشد

مشک خود پر کردم از آب روان

تا لبِ خندان ببینم بچه ها اما نشد

دست خود دادم که تا مشکِ پر آب

را رسانم در برِ تو یا اخا اما نشد

چشم خود دادم نبینم چشم گریانِ حرم

تا نبینم اصغرت در گریه ها اما نشد

شد قلم دستان من تا که کنم بر عهد خود

با سکینه دخترت آقا وفا اما نشد

داده ام چشم و سر و دستم قلم

خواستم تا که علم دارم بپا اما نشد

ای «مبین»گفتی تو شعرت بر حسین

خواستی حق را نمایی تو ادا اما نشد

نصرالدین کریمی (مبین)  از زیاران

نظرات[۰] | دسته: اشعار نصرالدین کریمی (مُبین) | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
عید غدیر پيوند ثابت

دلم سرمست از عید غدیر است

بشارت مومنین حیدر امیر است

ولایت اصل دین باشد وگرنه

بدان بستان دین بی آن کویر است

نصرالدین کریمی (مبین) از زیاران

نظرات[۰] | دسته: دو بیتی های مبین | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
گفتگوی سلمان فارسی با مردگان پيوند ثابت

در روزهایی که سلمان در حال مرگ بود،اصبغ بن نباته به دیدارش رفت.

سلمان رو به اصبغ کرد وگفت:«رسول خدا(ص) به من فرموده بود که وقتی مرگت نزدیک شود،هر مرده ای با تو صحبت خواهد کرد.اکنون دوست دارم بدانم،زمان مرگم رسیده است،یا نه».

برو تختی بیاور، رویش آنچه برای مردگان میاندازند،بینداز و همراه چهار تن مرا به قبرستان ببر.

اصبغ شتابان رفت به همراه چند نفر تختی آورد. آنها سلمان را روی آن گذاشته،به سوی قبرستان مدائن بردند.

در آن لحظه سلمان با صدای بلند به مرده هاسلام کرد،ولی پاسخی نشنید.

او دوباره با الفاظ ویژه ای سلام کرد و سپس گفت:شما را به خداوند عزیز و پیامبریش سوگند میدهم که یک نفر پاسخ دهد!من سلمان فارسی،آزاد کرده رسول خدا (ص) هستم.ایشان به من فرمودند که وقت مردنت هر مرده ای با تو سخن میگوید، حال میخواهم بدانم وقت مرگم رسیده است یا نه.

ناگهان از قبری صدایی برخاست که به سلمان سلام میکرد.سلمان پرسید:ایا با گذشت خداوند از اهل بهشت شده ای یا با عدل او از اهل دوزخ؟مرده پاسخ داد:ای سلمان،من از کسانی هستم که با رحمت خداوند به بهشت داخل شده ام.

سلمان گفت:ای بنده خدا،مرگ را برای من توصیف کن.

مرده گفت:به خدا سوگند ،بریده شدن با قیچی و پاره شدن با ارّه برای من از سختی و شدتی که زمان مرگ به من وارد شد،آسانتر است .من از کسانی بودم که در دنیا کارهای خوب و واجبات الهی را انجام میدادم،قرآن را میخواندم،به پدر و مادرم بسیار نیکی واز کارهای حرام دوری میکردم،هرگز به کسی ظلم نمیکردم و شب و روز در طلب حلال بودم،یک باره برای چند روز ناخوش شدم تا آن که مهلتم در دنیا به پایان رسید.شخصی درشت هیکل و بد قیافه به کنارم آمد و چشم و گوش و زبانم را ناتوان کرد.

به آن شخص گفتم:تو کیستی؟پاسخ داد:من فرشته مرگ هستم.

در همان حال دو نفر زیبارو چپ و راست من نشستند و پس ازسلام گفتند:

ما همان دو فرشته ای هستیم که با تو در دنیا بودیم و اعمال خوب و بدت را مینوشتیم.این نامه عمل توست!از دیدن نامه خوبیها شادمان شدم و با نگریستن به نامه ی بدی هایم گریستم.

آنها مرا به خیر و نیکی بشارت دادند.

سپس فرشته مرگ روح را از

نظرات[۰] | دسته: کمی آنطرف تر منتظر ما هستند | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
راههای ویران کردن یک تمدن پيوند ثابت

   چینی های قدیم برای اینکه از شرحمله ی دشمنان درامان باشند دیواریزرگ چین راساختند ؛ اما درصدسال  اول ساخت دیوار ، سه بار دشمنانشان بدان نفوذ کرده و باچینی ها جنگیدند . دشمنان از دیوار بالا نرفتند بلکه  به دربانها رشوه داده و از آنها گذشتند . ” چینی ها به ساخت بنای سد استوار پرداختند ، اما برای ساخت نگهبانهایشان کاری نکردند ، غافل از اینکه نیروی انسانی مهمترین مسئله است . “

یکی از شرق شناسان می گوید : برای انهدام یک تمدن ، سه چیز را باید منهدم کرد :

یکم )    خانواده

دوم )   نظام آموزشی

سوم )  الگوها و اسوه ها

          برای اولی : ” منزلت مادر به عنوان مربی کودکان را متزلزل کن تا مادر از اینکه مربی کودکان خویش باشد ،    خجالت بکشد “.

          برای دومی : ” از منزلت معلم بکاه و درجامعه او را بی ارزش کن . “

          برای سومی  : ” منزلت علما و دانشمندان را هدف قرار ده تا کسی آنها را الگوی خویش قرار ندهد ” .

پس بیاییم برای داشتن جامعه آباد و متمدن ، بنیاد خانواده را مستحکم ، آگاهی بخشی به مادران و تکریم مقام معلمان و دانشگاهیان و علما را جدی بگیریم .

زندگی یک بازتاب است ، هرچه بفرستی باز میگردد.

” جبران خلیل جبران

نقل از اینترانت بانک تجارت

نظرات[۰] | دسته: سخنان نغز | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
کر بودن هم لذتی دارد! پيوند ثابت

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه ی دو بدهند..
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند …

و مسابقه شروع شد ….

راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند ..

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :

‘ اوه,عجب کار مشکلی !!’

“اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند”
یا :

‘هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست ، برج خیلی بلنده !’

  قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند …

  بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ….

جمعیت هنوز ادامه می داد,’خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !’
 و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ……
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ….

این یکی نمی خواست منصرف بشه !

بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو

که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر روانجام داده؟

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

و مشخص شد که …

برنده ی مسابقه کر بوده !!!

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید… چون

اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند،چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
همیشه به قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره

پس :

همیشه ….

مثبت فکر کنید !

و بالاتر از اون

هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید کربشید !

و هیشه باور داشته باشید :

من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم ….

نقل از اینترانت بانک تجارت

نظرات[۰] | دسته: داستانک | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
گلدان سفالی با ارزش و زیبا پيوند ثابت

معاون یک استاد بزرگ درگذشت. استاد بزرگ همه شاگردها را جمع کرد تا مشخص کند افتخار کار در کنار او ، نصیب کدام یک از آنها خواهد شد .

استاد بزرگ گفت :” مسئله ای مطرح می کنم ، کسی که اول این مسئله را حل کند معاون من خواهد شد .” بعد روی میز جلوی شاگردان ، یک گلدان سفالی گرانبهایی گذاشت که گل سرخی در آن قرار داشت .

استاد گفت : ” مسئله این است . “

شاگردان حیران به گلدان نگاه می کردند ؛ به طرح های پیچیده و نادر روی سفال ، به تازگی و زیبایی گل . منظور چه بود ؟ چه کار باید  

 می کردند ؟ معما چه بود ؟

پس از چند دقیقه ، یکی از شاگردان برخاست ، به استاد و شاگردان پیرامونش نگاه کرد و بعد به طرف گلدان رفت  و آن را روی زمین انداخت و شکست .

استاد گفت : ” معاون جدید من تویی . “

وقتی شاگرد به جای خودش برگشت ،استاد بزرگ توضیح داد : ” من خیلی واضح توضیح دادم و گفتم که مسئله ای پیش روی شما میگذارم. یک مسئله هرچه هم که زیبا و شگفت انگیز باشد ، باید از پیش رو برداشته شود . مشکل ، مشکل است . می تواند یک گلدان سفالی بسیار کمیاب باشد ، می تواند عشق زیبایی باشد که دیگر برای ما معنایی ندارد ، می تواند راهی باشد که باید آنرا ترک کنیم ، اما اصرار داریم به راهمان ادامه دهیم چون به ما  آرامش می بخشد ، یا اینکه به آن عادت کرده ایم ، یا اینکه شجاعت ایجاد تغییر نداریم . تنها یک راه برای از میان برداشتن مشکل وجود دارد ؛ حمله مستقیم به آن  . در این لحظه ، نمی توان دلسوزی کرد ، نباید بگذاریم که جنبه های زیبا ، مبهم یا شگفت انگیز تعارضی که پیش روی ماست ، ما را وسوسه کند . “

نقل از اینترانت بانک تجارت

 

نظرات[۰] | دسته: داستانک | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
فقط یک فن! پيوند ثابت

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدرکودک اصرار داشت استاداز فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.

درطول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.

بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد .

سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود  را شکست دهد . سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود .

وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید .

استاد گفت : ” دلیل پیروزی تو این بود که اولاٌ به همان یک فن به خوبی مسلط بودی . ثانیاٌ تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود ، که تو چنین دستی نداشتی !”

یاد بگیریم که در زندگی و کار ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم . راز موفقیت ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از ” بی امکانی ” به عنوان نقطه قوت است . 

نقل از اینترانت بانک تجارت

 

نظرات[۰] | دسته: داستانک | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
دوچرخه! پيوند ثابت

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن» 

مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.  

بنابراین به او اجازه عبور میدهد.  

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.

 یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟

 قاچاقچی میگوید : دوچرخه!

نظرات[۰] | دسته: داستانک | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
اصل را بچسب! پيوند ثابت

 بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند

پیرمردی در منطقه ای بین دو شهر سکونت داشت . پیرمرد روزها دم درخانه اش روی صندلی گهواره ایش می نشست و به مسافران عبوری خوشامد می گفت . مسافری با یک چمدان بزرگ از راه رسید . پیرمرد به اوخوش آمد گفت .

مسافر با چهره ای اخمو گفت : ” چه جاده بدی . من فروشنده دوره گرد هستم و اسباب بازی می فروشم . امیدوارم در شهر بعدی فروش خوبی داشته باشم . ” پیرمرد پرسید : ” در شهرقبلی فروشت چطور بود ؟

فروشنده گفت : ” بسیاربد. بسیار بد. بچه ها خیلی سخت قبول می کردند و پدر و مادرها هم خسیس بودند . مردم شهر بعدی چطوری اند ؟ “

پیرمرد سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت : ” مردم شهر بعدی نیز مانند شهر قبلی اند . “

فروشنده دوره گرد با زحمت راه افتاد تا به کار فروش بی رونقش ادامه دهد . مسافر دیگری از راه رسید ، اما این یکی خوشرو بود .

مسافر لبخند زد و گفت : ” سلام پدر بزرگ ، روز خوبی است نه ؟ من دارم به شهر بعدی سفر می کنم تا کاری پیدا کنم . مردم آن شهر چطوری اند ؟ “

پیرمرد هم لبخند زدو گفت :” مرد جوان ، مردم شهر بعدی با مرد خوبی چون تو سخاوتمند و مهربانند. برو خیالت راحت باشد، زندگی تو همانی است که خودت انتخاب می کنی . “

 نقل از اینترانت بانک تجارت

نظرات[۰] | دسته: داستانک | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

آمار

  • 0
  • 108
  • 519
  • 212,976
No Image No Image