No Image
خوش آمديد!
برایم دست می جنباند پيوند ثابت

برای دیدنش رفتم
رخش را از رخم گرداند
صدایش کردم آهسته
مرا با چشم خود ترساند
به او گفتم: نمی دانی؟
مرا دیگر نمی بینی
نگاهم کرد و آهسته
سرش را یک طرف پیچاند
به سوی دست او بردم
دو دست عاشق خود را
خودش را پس کشانیدو
دل دیوانه را لرزاند
به او گفتم: نمی مانی؟
تبسم بر لبش آمد
وگویا گفت در سینه
که حرف تو مرا خنداند
به او گفتم: که دلگیری
سراغم را نمی گیری
بدون پاسخ حرفم
نگاهش را به  من پیچاند
به او گفتم: که من رفتم
نرفتم، باز برگردم
ولی انگار نشنیدو
برایم دست می جنباند

حسن کشاورز

نظرات[۰] | دسته: اشعار آقای حسن کشاورز زیارانی | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
قاصدک ها پيوند ثابت

کاش می شد ساعتی امشب
دور از هیاهوی آدمک ها شد

کاش می شد دمی عشق بازی کرد
دور و دورتر ز مردمک ها شد!

کاش می شد ستاره ای چید و
سرخوش از عطر گندمک ها شد

کاش می شد برای یک لحظه
غرق در رقص شاپرک ها شد

کاش می شد شبیه یک کودک
دلخوش از اوج بادبادک ها شد

کاش می شد ترانه ای خواند و
هم نوا با نیلبک ها شد

کاش می شد به وسعت بودن

مرهمی ساده بر ترک ها شد

کاش می شد به صرف یک قهوه
چشم در چشم دلبرک ها شد!

کاش می شد آرزویی کرد
دست در دست قاصدک ها شد…

بیتا فلاح زیارانی

نظرات[۰] | دسته: دسته‌بندی نشده | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
باید کاری کنیم به زبان زیارانی پيوند ثابت

ایچین ایچین نمگرده ما باید کاری کُنیم
این محل لایق پیشرفته باید یاری کُنیم

دست به دست هم هَدِیم هر کی یه گوشِ بیگره
نییِلیم گرده خراب ، ازیش نگهداری کُنیم

هر گپی رِ هر کسی لپ نینیشینم و بوگیم
حرفانه هر جا نوگیم گرده که راز داری کُنیم

هر کی هر چی ما کنه بدا کنه خیالی نی
ولی ما دِی خودمان ، چرا خرابکاری کنیم

یدانه پیله گرفتاری داریم خو مدانین
دس به دست هم هدیم رفع گرفتاری کنیم

رضا مرادی

نظرات[۰] | دسته: اشعار آقاي رضا مرادی | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
مناظره ی علم و ثروت پيوند ثابت

گذر کردم به روزی از سرایی
شنیدم زان سرا آید صدایی
بدیدم زان سرای با مروت
به جد بحث است بین علم و ثروت
بگفت ثروت که ازمن بهترین کیست ؟
گشاینده به از من سرترین کیست؟
مرا داری نه فکری کن نه کاری
چو من هستم به کس حاجت نداری
به نازو عشوه ی موجوددر من
دگر حاجت نمی باشد به این تن
بگفتا علم مانند بزرگان
بگویم جمله ای اینک تواین دان
به نازونعمتت هرگز دراین سان
ننازد هیچکس در جمع یاران
منم ثابت قدم درفکر خوبان
نیم مانند تو در وهم کوران
علی گوید منم بر درد درمان
منم برقلب هرنسلی فروزان
من عالم را نمایم جاودانه
تورا یکجا برد دزدی شبانه
نگه دارم همیشه صاحبم را
ز تو ترسی رسد بر او ز اعدا
اگر خرجت کنند کم می شوی تو
دچار نقص و ماتم می شوی تو
ولی خرجم کنند من گردم افزون
منم از انبیا تو ارث قارون
به نقلم میتوان ازسیم زرکرد
زپیچ مشکلات آسان گذر کرد
بگفتا ثروت ازروی لجاجت!
منم قادر برآرم هرچه حاجت
که گفته هرکه عالم بوده و هست
سراسر نیز عقل کل همی هست؟
بیا و فکر فردایی دگر کن
کمال افزون ز زر خود مفتخر کن
کمال اکنون بود با پول و پارتی
تو باعلم فراوانت چه ساختی؟
بیا بگذر ز مجهولات بی حد
تو حال خوب مردم را نکن بد
شکوه من چنان ورد زبان است
دراین بادی گرم خواهی عیان است
چو من باشم بدان مسرور گردند
بخندند و زماتم دور گردند
منم مرهم به هر زخمی مداوا
که شهزاذه برد بر من تمنا
پسرحاجی خورد من را فرادا
وزیر از من برد نامی مبرا
فقیر و فقرا از من دورند
چو گلهایی روان در فکر نورند
خلایق در پی ام همچون حریصان 
بیا کام مرا تلخم نگردان
بکش راهت برو از این شبستان
منم چون شمع در مجلس فروزان
برو بگذار من باشم چو کیهان
نمک را خورده ای نشکن نمکدان
بگفت علم ای جوان خام نادان
بیا و اندکی حق محوری دان
شکوه تو اگر ورد زبان است
که این بادی سراسر بابدان است
بیاحق محوری دان و ولیکن
بکش کاری ازاین بازو وزین تن
که این تن پروری و تن سرشتی
نباشد علتی راجز به زشتی
مرا راهی به جز رفتن نمی بود
رهی جز اندرون گشتن نمی بود
درون گشتم بدان سررای بی سر 
بکوبیدم از آن مجلس چنان در –
مجالس جملگی خاموش گشتند
رهیدندو نهان چون موش گشتند
بگفتم بارالها یاوه تاکی ؟
کلام پوچ شاهان واره تاکی؟
کسی بود و کسی بهتر همی هست
کزاین بادی براین مشکل برد دست
وگرنه حرف توخالی زیاد است
کلام پوچ و شاهانه چو باد است
بگفتم گر توانید ره بسازید
برای خلق یک همره بسازید
تورم را به کمیت رسانید
خلایق را به امنیت رسانید
هر آنکس کین معادللات سر کرد
تواند زین سرا آسان گذر کرد
بگفت ثروت مرا عفوم نمایید
مرا زین ماجرا ردم نمایید
من ارگفتم که من نازم گران است
بهارم بی حضور توخزان است
وگرگفتم که من چونم چنان است
نیازم چون تویی عقل نهان است
بگفت علما بیا رحمی به ماکن
گره را زین معادلات واکن
بگفتا علم ای جانا نگارا
بیا قدری بکن با ما مدارا
که فردا بی تو چون ظلمت پلید است
حضور تو به هر قفلی کلید است
که دانش بی تو چون آبی سراب است
تو مهرت پای گل چون آفتاب است
برفتم زان سرا بیرون چو ماهی
ز درد سر چو میجستم پناهی
وزان مجلس چنون آزاد گشتم
که زیرو بم ز هر بنیاد گشتم ….

سیما سیمیار

نظرات[۰] | دسته: دسته‌بندی نشده | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
نفس پيوند ثابت

در روزگاری که زندگی می کنیم

فقط به خاطر اینکه نفس می کشیم

دفنمان نمی کنند؟!

نظرات[۰] | دسته: دسته‌بندی نشده | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
با یاد تو پيوند ثابت

با نام تو زیر و رو کنم دنیا را

با یاد تو در جام کنم صهبا را

با مهرِ تو ای نور فروزنده ی دل

تاریک ندیده ام، شبی شبها را

با عشقِ تو، من طور ز جا بردارم

یک لحظه به گردش آورم سینا را

همچون نفسی، که بی صدا فعالی

قیمت چه نَهم این نفس پویا را

چون ماهی سرگشته میان دریا

خشکی بنهم، چه ارزشی دریا را

هنگامه ی مستی ام ز تو بگریزم

بیچاره شوم، سر بدهم نجوا را

من پُر شوم از تو می نمایم هر دم

تسخیر نهان و همه ی پیدا را

تا نور تو تابنده بُوَد بر جانم

غم نیست ز دیجور و شب یلدا را

گر واعظ غیری، تو « مبینا» برگرد

ترسم که چه سازی تو غم فردا را

نصرالدین کریمی (مبین) از زیاران

۱۳۹۶/۰۷/۲۵

نظرات[۰] | دسته: اشعار نصرالدین کریمی (مُبین) | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
خسته پيوند ثابت

عجب روزگاریه!

فقط منتظرن بگی خسته ام

تا بگن!

منم داشتم تحملت می کردم

 

هامان

 

نظرات[۰] | دسته: دسته‌بندی نشده | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
ترامپ! پيوند ثابت

با سه ناسزای زنانه ی زیارانی ( چشم نداره ، چشمش درا، سیاکورگرست)

میخواهیم پاسخ ترامپ را بدهیم در قالب یک دو بیتی به زبان زیارانی

ترامپ! که چُشم ندارِه مارِ بی نَه

چُشمِش دَرا زِنِش دِی حَتّی نی نَه

مای چار تا موشکِ سیا کورگرست

می نَه ، کِلاهَکانِ او نمی نَه

نصرالدین کریمی (مبین) از زیاران

ترجمه:

ترامپ که چشم دیدن ما را نداره

چشمش در بیاد حتی زنش را هم نتونه ببینه

چهار تا موشک ما را سیاه کور شده

می بینه و کلاهک ها (ی اتمی ) رو نمی بینه

 

نظرات[۰] | دسته: دو بیتی های مبین | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
امتحان! پيوند ثابت

بشنو ز من از فرصت شیرین ایزد

که داده در هر دوره ای، بر آدم بَد

آیا شنیدی قصه ی حر ریاحی

در کربلا آمد به همراه سپاهی

ره بست بر اربابِ ما آن بی سعادت

مأمور ظالم بود، مُجری شقاوت

گفتا که یا کوفه بیا نزد امیرم

یا راه بر یاران و اطفالت بگیرم

القصه شد او باعث صدها جنایت

هم قتل، هم غارت، اسارت، هم خیانت

زینب اسیر جهل او شد روز عاشور

کشته حسین شد از جفای قوم مزدور

یک لحظه با خود گفت تو حُری ! چه کردی؟

با اهل بیت و با نبی اندر نبردی

با بی حیایی آب بر ارباب بستی

پیمان حرّی را تو با ایزد شکستی

گفتا ولی اکنون چه سازم؟ چاره ام چیست؟

آنکه پذیرد توبه ام غیر از حسین کیست؟

گفتا روم سوی حسین با حالتی زار

گویم غلط کردم غلط! من آمدم یار

گر چه شب آخر میان اشقیا بود

قبل از غروب روز بعد، از اتقیا بود

یک لحظه با یک نقطه از دشمن جدا شد

یک نقطه را زیر و زبر کرد با خدا شد

مُجرم به یک نقطه بدان ای یار جانی

مَحرم شود این نکته را گر که بدانی

ضحاک عاشور ز یاران امام بود

جرمی دگر از یاوری بر خود بیفزود

وقتی حسین بن علی (ع) گردید تنها

او هم رهایش کرد در آن دشت و صحرا

گفتا که من گفتم به تو مولای خوبم

من با تو باشم تا که باشد از تو سودم

اکنون ندارد فایده این ماندن من

باید بسازم چاره ای بر جان و بر تن

از معرکه او رو به سوی خانه اش کرد

فکر عیال و مال با کاشانه اش کرد

از درب جنت دوزخ خود را فراهم

کرد و فجور و فسق خود بنمود محکم

مَحرم به یک نقطه بدان ای یار جانی

مُجرم شود این نکته را گر که بدانی

بودی زمانی یک کسی که راه میزد

تا اینکه یک شب حضرت حق راه او زد

نامش فضیل بن عیاض و سارقی بود

او بنده ی بسیار زشت و فاسقی بود

یک شب ز دیوار کسی میرفت بالا

ناگه شنید یک آیه از باریتعالی

گفتا فضیلا وقت آن شد تا شود نرم

این قلب سنگینت نمایی از گنه شرم

بسیار در دوران عمرت تو زدی راه

وقتست تا راهت زنیم زین راه گمراه

وقتست تا از ذکر ما قلبت شود نرم

فکر و زبان و سینه ات از آن شود گرم

زینجا فضیل از کرده ی خود گشت نادم

تا آخر عمرش نرفت سوی جرائِم

یاد خدا گردید همراه وجودش

العفو یارب گشت ذکری از سجودش

یک آیه از قرآن سعادت را قرین کرد

این آیه او را زیر و رو، وانگه حزین کرد

مُجرم به یک نقطه بدان ای یار جانی

مَحرم شود این نکته را گر که بدانی

شاید شنیدی قصه ی آن تار زن را

آن کس که در یک لحظه له کردست من را

میخواست روزی او ز دنیا مقصد و کام

رفتی سراغ دخترِ عَمَّش گل اندام

گفتا ندیدم بهتر از تو من نگاری

پس آمدم بر درگه تو خواستگاری

گفتا گل اندام ای پسر داییِّ تار زن

من را اگر خواهی برو تارت تو بشکن

چون مادرش شرط گل اندام آمدش دست

با دلخوری تارش گرفت، کوبید و بشکست

وانگه  جهانگیر خان تار خویش برداشت

او فکر رفع عیب تار خود به سر داشت

او اصفهان را مقصد خود کرد حالی

او را نبود بر غیر تار خود ملالی

رفت او به درویشی رسید و گفت با او

تعمیر کار سیم تارم هست این سو

گفتا که خانا سیم تارت را رها کن

تار دلت را پیشتر از آن دوا کن

تار دلت ناکوک و سیمش بسته ای شُل

زین رو نبُردی بهره ای تو از گُل و مُل

گیرم که تو تا آخر عمرت ایا خان!

گَردی سرآمد بر تمام تارها خان!

هر چه شوی تو نیستی یک مطربی بیش

پس مطربی بگذار و این دل را بنه پیش

خان گفت درویشا برای این دل من

باشد کسی،جایی، تا دل گردد ایمن

درویش گفتا پشت سر را کن نگاهی

این حجره و این حوزه و درس الهی

گر چه ز عمر تو گذشته اربعینی

پاشو برو از عمر خود خیری ببینی

رو سوی درس و مدرسه با یاد الله

با سرعتی چون معجزه شد آیت الله

او یک نصیحت گوش کرد و جاودان شد

بر حوزه ها با یک نصیحت سایبان شد

 باشد یکی شاگرد او سید مدرس

 والا شهید و ناطق یکتا به مجلس

باشد  بزرگی از مراجع از اَفاضِل

شاگرد او آقا بروجردیِّ فاضل

مُجرم به یک نقطه بدان ای یار جانی

مَحرم شود این نکته را گر که بدانی

حق با لطافت گر نظر بر اشقیا کرد

خاک در آنان ز رحمت کیمیا کرد

با خشم اگر حق یک نظر بر آشنا کرد

پا تا سرش را بی نهایت پر بلا کرد

هر لحظه انسان روی میز امتحان است

نیکی،بدی، از امتحان تا بیکران است

فرزند آدم امتحان خویش دریاب

دوری گزین از بد بسوی نیک بشتاب

 

نصرالدین کریمی ( مبین) از زیاران

۱۳۹۶/۰۷/۲۲

نظرات[۰] | دسته: اشعار نصرالدین کریمی (مُبین) | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 
خلیج ما همیشه، تا ابد، فارس پيوند ثابت

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، محمدعلی یوسفی

از شاعران کشورمان در واکنش به سخنان شب گذشته ترامپ

رئیس جمهور امریکا و جعل نام خلیج فارس ابیاتی سروده است.

خلیج فارس

 

خلیج آب‌های ارغوونی

نماد رازهای آسمونی

 

دلُم تنگه سی موجای قشنگِت

خضوع ساحل رنگ و وارنگِت

 

طلوع آفتو از اون قلب پاکِت

غروبِش در دل بس تابناکِت

 

به کیش و هرمز و قشم و گناوه

صلابت از خروشت می تراوه

 

دلُم سر رفته از دود و دم ای دوست

از این تنهایی بیش و کم ای دوست

 

میون جمع و تنهایُم در این شهر

غریب و بی کَسُم از غربت دهر

 

مو با این سینه ی زار و حزینُم

دلُم می خواد دمی پهلوت بشینُم

 

سوارُم روی موج بی قراری

خبر از حال مو داری؟ نداری

 

تو معنای شکوه و اقتداری

تو جون بی قرارون رو قراری

 

بده آرامشُم چون بی قرارُم

یه چن روزه که آرامش ندارُم

 

دو دست خواهشُم بر خواهش توست

وجودُم تشنه ی آرامش توست

 

به یک فنجون قرارُم میهمون کن

پریشون دلُم رو شادمون کن

 

        *****

بیو ای دوست با هم یار باشیم

بیو تا هم دل و غمخوار باشیم

 

بیو تا دست هم دیگه بگیریم

اگه لازم بشه سی هم بمیریم

 

بیو از بند «مو» اول جدا شیم

«مو» و «تو» ول کنیم و جمله «ما» شیم

 

سپس از قید «ما» و «مو» رها شیم

بیو تا بنده یِ خوب خدا شیم

 

بیو تا راه دشمن رو ببندیم

سپس از دل به ریش او بخندیم

 

نذاریم اسم دریامون بیاره

نداره اصلاً این قد و قواره

 

برازنده ی تو نامی غیر از این نیست

تو و تغییر اسمت؟ مدعی کیست؟!!

 

تو رو تنها چه نامی می سزد؟ فارس

خلیج ما همیشه، تا ابد، فارس

 

خلیج آبی فارسی، همیشه

همین است و به غیر از این نمیشه

نظرات[۰] | دسته: خلیج فارس | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

آمار

  • 0
  • 151
  • 158
  • 211,559
No Image No Image