تو هستی پناهم، منم بی پناهی
تو بنما نگاهم، سلاح من آهی
رجیم با سپاهی، کشد بر گناهی
ندارم توانی، رحیما گواهی
خدایا به راهی، گذر کردم از تو
شدم رو سیاهی، فتادم به چاهی
غرورم بگفتا، که هستی چو کوهی
ولی پیش نفسم، شدم همچو کاهی
منم یک گدایم، برای گدایی
به دستان خالی، به دربار شاهی
نوشتی برایم، سرشتی خدایی
سرشتم سرشتم، فقط با تباهی
نکردی رهایم، تو یک لحظه من را
رهایت نمودم، به سالی، به ماهی
رهم را بگردان، سرم را بچرخان
به سویت الهی، خدایا تو گاهی
مبینا تو بگذر، ز گمراهی من
“مبین” که ندارد ، بجز رو سیاهی
نصرالدین کریمی (مبین) از زیاران
۲ اسفند ۱۳۹۹
نظرات[۰] | دسته: اشعار نصرالدین کریمی (مُبین) | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...
|