رهیدازدامکی،مرغیگرفتار
پریبشکستهوخونیبهمنقار
بشدراهیبهسویاشیانش
پریشانخاطر.وافسردهافکار
بخواندبرنزدخوداهلواعیالش
چوگشتنجمعنموداینگونهاخبار
بودم.بالای.کوهنزدیکجویبار
همیشستمپرومنقارزابشار
بخواندمنراصدایازرهدور
توباشیصخرهو،مادرچمنزار
بیابرنزدماتاانکه،خودببینی
هرانچهطالبی،اینجاستبسیار
زبهرخوردازهرنوعبوداینجامهیا
زبهرخوابخوش،امادهگهوار
توانشنیستگذار،بازشگاری
نداردرهدراینوادیکماندار
همهسرخوش،زبزمسازواواز
همهاسودهاند،اززحمتکار
چنانباشدمثالکوه.وصحرا
نمایندزیستداموسگدامدار
مدهبرخودزحمتدویدن
بیاموزو،رههاکنکهنهرفتار
بکنازتن،قبایکهنهاترا
زنوپوشانبرانتنپوشدستار
چوبشنیدمبود،اوضاعمساعد
بدون،فوتوقترفتمبیکبار
هرانقدرچشمانداختمبهاطراف
نشدمعلوم،زهمکیشانماثار
بدیدمپهنباشدفرشیزرین
بکاردراننرفتهپودیاتار
توگوییبرقراربودبزمشادی
زهرسویشبلندبودنالهتار
هوسکردمشومداخلدرانبزم
برفتچشممسیاهیچونشبتار
چنانگشتمحکمبندبرپای
شدمچناناسیریدرسردار
بکردمسعی،رههاسازمزاندام
چنینخونینبینیدپرومنقار
الاایرهگذرهرگزمپندار
تمامیراهها،صافاستوهموار
اگرخواهندکشندتپایدربند
دراینحیلتبودصیادمکار
هرانچهخواندهایباشداشاره
نما،اویزبهگوشچنانگوشوار
۸۱٫۱۰٫۳
نظرات[۰] | دسته: اشعار آقای احمد نجفی زیارانی | نويسنده: mobinkarim | ادامه مطلب...
|